کد مطلب:225158 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:247

بیان سخت شدن بند و زندان برمکیان که به سبب عبدالملک بن صالح و غیره روی نمود
چنانكه ازین پیش به روایت ابن اثیر و بعضی دیگر سبقت گذارش گرفت چون هارون الرشید یحیی بن خالد و اولاد و كسان او را در پاره از منازل رشید به زندان در افكندند ، حالت ایشان به خوشی و سهولت و رفاه می گذشت و زنان و خدام ایشان نیز با ایشان بودند تا گاهی كه عبدالملك بن صالح هاشمی چنانكه ازین پیش مذكور شد در خدمت رشید متهم شد و مجددا برامكه نیز مورد اتهام افتادند این وقت كار زندان بر ایشان تنگ شد .

و بیان این حال این است كه عبدالملك هاشمی به صفات حمیده فضل و قدس و علم و زهد و طلاقت لسان و جلالت منزلت در میان بنی عباس ممتاز بود وقتی در خدمت رشید عرض كردند وی در طمع خلافت است رشید او را بگرفت و نزد فضل بن ربیع محبوس نمود و كرتی چندش به حضور طلبید و از وی جز برائت ذمه نشنید .

این وقت به روایت طبری و ابن اثیر و دیگران هارون الرشید به دستیاری مسرور



[ صفحه 18]



خادم كه با جماعت برامكه كین دیرین داشت به یحیی بن خالد پیام فرستاد كه عبدالملك بن صالح می خواست بر من بیرون تازد و با من در كار سلطنت منازعت جوید و مردمان همی خواستند با وی به خلافت بیعت نمایند و این كار را واسطه تو بودی و همی خواستی خلافت از من بگردانی و با پسر صالح افكنی دایل بر این سخن این است كه عبدالملك بن صالح آنگونه تواضع و حرمت با تو بجای آوردی كه با من نیاورید و نیز نزد تو هیچ یك از بنی عباس را آن حرمت و منزلت كه وی را بود نبود ، هم اكنون بر آنچه ترا معلوم است به من بازنمای و اگر با من به صداقت سخن كنی ترا به همان حال نخست باز گردانم و دل از آزار شما بر گیرم و همه را ازین محنت و زحمت بیرون آورم .

یحیی در جواب گفت اگر چه مرا در خدمت امیرالمؤمنین حرمت و حشمتی بجای نمانده و حقوق خدمت و آزرم من بكلی به یك سوی بر نهاده و پرده حیا از روی مباركش بر افكنده است خدای تعالی گواه است كه من ازین بهتان بری هستم و هیچ اطلاع نیافته ام كه عبدالملك را این اندیشها و خیانتها باشد و اگر مطلع می شدم من خود بدون تو با او مخالفت و منازعت می ورزیدم چه ملك تو ملك من و سلطنت تو سلطنت من و اگر خیری و خوبی در این مملكت روی دهد سود من در آن بود و اكر شری و بدی روی می داد اسباب زیان و خسران و نقصان من می گشت پس چگونه می تواند بود كه عبدالملك این گونه طمع و طلب در من بندد و اگر من با او به این معاملت مبادرت می گرفتم با من برتر از آن كه تو من مبذول می داشتی می داشت ؟ ترا به خدای پناه می برم كه در حق من اینگونه گمان بری .

اما اگر خلیفه می خواهد ما را در امور ملكی و مالی منسوب به خیانت دارد تا در این جفاها و آزارها كه به ما رسانیده است مردمان او را بر حق دانند و ما بد نام شویم ، این بهانه و دست آویزها برای كشتن ما لازم نیست خدا و بندگان خدا بر بی گناهی ما دانا هستند تو خود ما را بخواست دل خود بكش تا غصه ما فرونشیند و ما هم ازین رنجها و عذابها بر آسائیم .



[ صفحه 19]



من اگر عبدالملك بن صالح را دوست داشتمی و حرمت نهادمی و او مرا دوست گرفت و حرمت بداشت از راه محبت دین بود نه دنیا چه عبدالملك بن صالح در ادب و شرم و صلاح و تقوی و دیانت و زهد و عقل و عمل و پارسائی خود نظیر و عدیل نداشت و ندارد و سخت مسرور هستم كه مانند اوئی در مملكت تو باشد پناه به خدای می برم كه آنچنان مردی پاك و متقی را بدون اینكه او را حقی باشد هوای خلافت و ملك داری در سر باشد ، هم اكنون زنده و بر جای است از وی پرسیدن بفرمای تا آنچه ببایست از راستی گفتار من نمودار شود .

چون مسرور خادم این پاسخ را به هارون آورد هارون گفت نه براستی سخن كرده است چه امر به درستی آشكار شده است كه با عبدالملك دست بیعت داده شده دیگر ره بدو پوی و از من بدو گوی این داستان راست و بیرون از گمان است تو خود براستی بگوی تا ترا از این اندهان برهانم و اگر براستی اندر نیائی فرمان كرده است پسرت فضل را از پیش تو بیرون برم و گردن بزنم .

مسرور می گوید خلیفه مرا فرمود كه اگر پاسخ درست نشنیدی دست فضل بگیر و از پیش پدر بیرون برو بگوی سر از تنش بر می گیرم و روزی چند بجای دیگر نگاه ، بدار باشد كه یحیی چون چنین نگرد اقرار نماید و كیفیت بیعت را اعتراف كند چه او فرزندش فضل را از جان خود عزیزتر دارد و از آن پس كه فضل را از نزد یحیی بیرون بردی دیگر باره نزد وی شو و بگو فضل را بكشتم و بنگر در آن حال دشوار چه می گوید .

مسرور می گوید بار دوم نزد یحیی در رقه برفتم و پیغام رشید را به تأكید و تشدید بسیار بگذاشتم و گفتم فرمان رفته است كه اگر براستی سخن نكنی پسرت فضل را بیرون برده بكشم یحیی گفت تو بر ما مسلط هستی آنچه می دانی بكن دست فضل بگرفتم و بیرون بردم فضل و یحیی هر دو تن زار زار بگریستند ، فضل در پای پدر افتاده وداع كرد و گفت از من خشنودی ؟ گفت من راضی هستم خدای از تو راضی باشد در این حال سوز و فغان از زمین به آسمان برسد و من كه دشمن سخت ایشان بودم



[ صفحه 20]



بر حال ایشان بگریستم .

یحیی گفت ای مسرور البته ترا در حضرت خدای كاری و حاجتی باشد و می دانی من خبری ازین تهمت ندارم و با این حال اگر گناه كردم من كردم فضل را در این كار مدخلتی نبوده است مرا بكش و او را بگذار ، این چنین مكابره را یزدان تعالی روا ندارد و انصاف من از تو و آنكس كه ترا بدینگونه ستم راندن صریح فرمان كرده است بزودی بستاند ایزد متعال جبار منتقم است .

مسرور گفت تو چندین سال وزارت خلیفه می كردی نازكی مزاج و درشتی طبع او را نیكو می شناسی اگر آنچه بفرموده است بجای نیاورم دودمان مرا از بیخ و بن برافكند و من ویكنن از كسان مرا بر پهنه ی زمین باقی نگذارد این بگفت و دست فضل را گرفته از حضور یحیی بیرون برد یحیی غرق دریای گریه شد اشك از چشمش بیارید و از جگر خونابه بریخت مسرور گوید :

چون فضل را بیرون آوردم و در گوشه ای دست و پایش بربسته جامه از تنش بیرون آورده شلواری برای ستر عورتش بر پایش بر جای نهادم ، فضل گفت پیغامی به امیرالمؤمنین دارم اگر می رسانی بگویم ، گفتم بگوی می گویم ، گفت بگوی كه با ما پیمانها بر بستی و همه را بشكستی اكنون زنان و فرزندان ما بماندند هر چه با ایشان كنی یقین بدان كه با زنان و فرزندان تو همان كنند .

چون این سخن بگفت چشمش بربستم و پس از ساعتی چشمش بر گشودم و گفتم مرا دل روا نمی دارد كه مانند توئی را گردن بزنم دیگر باره نزد خلیفه شوم تا مجددا از وی پرسش كنم فضل گفت ای كاش این مقدار رحم و شفقت كه با من می ورزی با برادرم جعفر می نمودی او با تو هیچ جفائی نكرده بود ، مسرور بدستوری كه رفته بود فضل را سه روز و به قولی یك هفته در گوشه ای بداشت در آن چند وقت یحیی از طعام و شراب كناری گرفت تو نزدیك به مردنش رسید .

و چون رشید بدانست كه یحیی را از كار عبدالملك خبری نیست فرمان كرد فضل را نزد یحیی برند لاجرم پسر را نزد پدر بردند و چشم ایشان به دیدار یكدیگر



[ صفحه 21]



روشن گشت و در آن چند روز همواره فرستادگان رشید نزد یحیی شدند و پیامهای سخت و درشت بدو گذاشتند چه دشمنان ایشان رشید را محرك همی شدند و ایشان را آلوده تهمت همی داشتند .

و نیز در آن حال كه فضل را از حضور یحیی بیرون بردند و یحیی را حالی عجیب و حالتی پر نهیب پدید شد آنچه در دل داشت بیرون افكند و با مسرور گفت با رشید بگوی پسر ترا مانند او خواهند كشت و چنین شد كه گفت و محمد امین پسر هارون را چنانكه بخواست یزدان در جای خود یاد كرده آید در جوانی بكشتند.

مسرور می گوید چون ازین داستان روزی چند برآمد و خشم رشید فروكشید با من گفت چون چشم فضل بن یحیی را بر بستی چه گفت و من آنچه پیغام كرده بود به عرض رسانیدم و سخن یحیی را بگفتم ، گفت سوگند با خدای از سخن او بترسیدم زیرا كه كمتر سخنی یحیی با من در میان آورد كه تأویلش را ندیده باشم و فرمود فضل عالم و پارسا می باشد سخن وی بر زمین نیفتد فرزندان و زنان ایشان را نیكو بدارید و در رعایت ایشان مبالغت بورزید همانا بسیار بیندیشیدم كه ایشان را باز آوردم مصالح ملكی در بازگشت مزاج با ایشان رخصت نداد و نمی دهد .

و نیز در تاریخ طبری و ابن اثیر در سبب سخت شدن بند و زندان برمكیان از صالح اعمی كه در ناحیه ابراهیم بن عثمان بن نهیك جای داشت حكایت كرده اند كه ابراهیم بسیار از جعفر بن یحیی و جماعت برمكیان یاد می نمود و برایشان از كثرت محبت و جزعی كه داشت فراوان می گریست تا چندانكه از اندازه گریستن و سوگواری تجاوز كرد و از در طلب خون و كین جوئی و خصومت برآمد و هر وقت با كنیزكان خاصه خود خلوت و دماغ را به شراب تافته می نمود می گفت ای غلام شمشیر من ذوالمنیة را به من ده چه شمشیر خود را ذوالمنیة نام كرده بود چون حاضر می ساخت ابراهیم آن تیغ را از نیام بیرون می كشید پس از آن ناله وا جعفراه وا سیداه بلند می كرد و می گفت سوگند با خدای كشنده ترا می كشم و خون ترا در قلیل مدتی می جویم ، چون این كار را بتكرار نمود پسرش عثمان بر خود ترسید و نزد فضل بن ربیع برفت و آن داستان



[ صفحه 22]



با وی بگذاشت فضل نیز در خدمت رشید شد و خبر بگفت رشید گفت عثمان را اندر بیار چون حاضر شد گفت فضل بن ربیع از قول تو چه می گوید عثمان از گفتار و كردار پدرش ابراهیم معروض نمود ، رشید گفت آیا غیر از تو دیگری این سخنان از پدرت بشنیده است ؟ گفت خادمش نوال شنیده و دیده است ، هارون نوال را پوشیده بخواست و از وی پرسش كرد نوال گفت ابراهیم این گفتار را نه یك دفعه بلكه بارها گفته است .

رشید گفت هیچ نمی شاید تنی از اولیای خود را به سخن پسری و خواجه سرائی بكشم شاید این دو تن بواسطه كدورت و رنجشی كه از وی دارند با هم مواضعه نموده اند كه آ0لوده ی تهمتش دارند پسر بواسطه مرتبت و منزلت و خادم به سبب طول صحبت و خدمت و ملالت امتداد مدت خدمت به این عقیدت افتاده اند لاجرم روزی چند این كار را فروگذار نموده و از آن پس خواست تا ابراهیم را به آزمایشی بیازماید تا این شك زدوده و این توهم از خاطر بیرون شود .

پس فضل بن ربیع را بخواند و گفت همی خواهم ابراهیم بن عثمان را در این نسبت كه پسرش بدو می دهد بیازمایم چون خوان طعام برداشتند بگوی تا شراب حاضر سازند و با او بگو خدمت امیرالمؤمنین بیا تا با تو منادمت نماید چه تو را در خدمت او آن محل است كه تو خود می دانی و چون چندی نبیذ بیاشامد تو از محضر من بیرون شو و او را با من بخلوت بگذار فضل بن ربیع بطوری كه فرمان شده بود بجای آورد و ابراهیم بشراب بنشست و چون فضل بن ربیع بپای شد ابراهیم نیز برجست تا بیرون شود رشید گفت ای ابراهیم بجای خود بباش ابراهیم بنشت .

چون چندی برآمد و سرخوش باده شد رشید با غلامان اشارت كرد تا دور شدند پس از آن به نرمی و ملاطفت گفت ای ابراهیم حال تو و حفظ سر تو به چه اندازه است گفت ای أمیرالمؤمنین من چون یكی از مخصوص ترین بندگان تو هستم و از تمام خدای تو مطیع ترم رشید گفت در دل من چیزی است كه همی می خواهم آن را از نزد تو سپارم چه سینه ام در حفظ آن تنگ شده و شب گذشته را به آن واسطه از خواب



[ صفحه 23]



بی بهره شدم .

گفت ای سید من در این حال و این گونه مقال هرگز از من بیرون نتراود و از پهلوی خود پوشیه می دارم كه بدان دانا شود و از نفس خود مستور نمایم كه فاش گرداند هارون گفت ویحك من بر قتل جعفر بن یحیی پشیمان شده ام و چنان ندامت گرفته ام كه نمی توانم از عهده وصفش برآیم و همی دوست می دارم كه از مملكت و سلطنت خود بیرون شدمی و جعفر برای من باقی می ماند ، از آن هنگام كه از وی جدا شدم مزه خوردن و خفتن نیافته و از آن وقت كه او را بكشته ام لذت زندگانی نداشته ام .

چون ابراهیم این سخنان بشنید بی اختیار چشمش را اشك در سپرد و بر چهره فروریخت و گفت خدای رحمت كند ابوالفضل را و از گناهانش درگذرد ای سید من سوگند با خدای در كشتن او بخطا رفتی و بیرون از بصیرت كار كردی و زمین تلخ گیاه را در سپردی ، در دنیا كجا مانند او پدید خواهد شد در تمام مردم و خلق جهان در دین و آئین منقطع القرین بود .

رشید چون اندوه و حسرت و افسوس و ضجرت را در وی بدید و این سخنان تلخ و عتابها از وی بشنید برآشفت گفت برخیز لعنت خدای بر تو باید ای پسر زن بدكاره ، ابراهیم بپای خاست و از شدت خوف و هراس ندانست پای بر چه می گذارد و كدام زمین را می نوردد پس بدان حال نژند و دل دردمند نزد مادرش برفت و گفت ای مادر من سوگند با خدای جان من تباه شد گفت انشاءالله تعالی هرگز چنین نمی شود ای پسرك من این سخن از چیست گفت هارون الرشید به یك نوع امتحانی مرا آزمودن فرمود كه قسم به خدای اگر هزار جان داشته باشم یكی را بدر نبرم و از آن پس در میان این كلمات و در آمدن پسرش عثمان بر وی و زدن او را به شمشیر تا بمرد جز چند شب بر نگذشت .



[ صفحه 24]